نشستهای هنوز آنجا و داری قهوهات را مزه مزه میکنی٬ که چند روز دیگر یادشان میرود٬ فراموشت میکنند. و این تویی که این را میگویی و چند وقت بعدش فهمیدم.
تقصیر تو نیست٬ تقصیر هیچ کس نیست٬ زندگی انگار آرام ندارد٬ و همه انگار قرار ندارند٬
همه میخواهند عبور کنند٬ از لحظهی اکنونشان انگار باید جای دیگری باشند٬ و آنجا دیگر جایی برای تو نیست٬ تنها میمانی٬ تنها تو میمانی و انتخابت و بعد زمستان که هر اندازه دست بر شانهات بگذارد چهرهی آشناست.
و حالا ایستادهای آنجا و گاهی باد هم میوزد٬ و در گوشهایم صدای تو میپیچد٬ یادشان میرود٬ یادشان میروی و این تویی چنین بیدار و دریاوار… تویی تنها که میخوانی
پ.ن: قهوه نبود٬ کافه گلاسه میخوردی همیشه٬ بس که عقب مانده بودی٬ توی جلسه هم کارتان همین بود٬ و من از زور تجدد چیپس و پنیر میخوردم.