کوه

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

چشمانم را بسته بودم و ذهنم از منفذ دریچه‌ی بالای سلول به ملاقات کوه رفته بود. دست‌هایم را باز کرده بودم و جریان سیال ذهنم توی دره‌ میان دو کوه می‌دوید. باز کردم، برگشتم، نفس کشیدم و دوباره چشم بستم، رسیدم به قله، شهر آن پایین، کوچک، دور، شلوغ. صدای باد می‌پیچید و شب میان دیوارها به کندی می‌گذشت.

کوه باید شد و ماند. در خوانش این شعر حمید مصدق برای من طنز غریبی نهفته، یک طرف کوه، یک طرف ماندن. برای مادرم کوهیار بودم، در شناسنامه ماندنی. میان دعواها و از حرص، پدر رفته بود و شناسنامه‌ای به این اسم گرفته بود،‌ روی کاغذ اسمم ماندنی بود تا دوم دبستان که مادرم به دومین دستاورد پیگیرانه‌اش رسید و در شناسنامه هم کوهیار شدم.

کوه‌ها موجودات عجیبی‌اند، بلند، آرام و پابرجا. چهار سالم بود که کوه رفتن با مادر آغاز شد. هر صبح جمعه، در تاریک و روشن صبح، بستن کوله، حرکت،‌ رسیدن، فتح کردن، افروختن آتش، چای زغالی و لقمه‌ای صبحانه، ایستادن در اوج، لمس بلندای کوهستان، و بازگشتن. هبوط دوباره به واقعیتِ زمین، به زندگی. این میان تمرین اراده بود و بالا کشیدن خود و دیگری و برخاستن و از پای ننشستن، خودِ زنده‌گی بود.

چشم‌هایم را باز کردم، کوه بودم و مانده بودم، در خودم، در گذشته‌ها،‌ در حال بالا و پایین و تغیر مدام احساسم. گذشته،‌ همچون چمدانی مملو از پرسش‌های بی‌جواب و بغض‌های فروخورده،‌ همواره در مراجعه. ماندن دیگر بس است، عبور باید کرد. رود باید شد و رفت.

1 نظر برای “کوه

  1. کجایی؟ این هرمس درون، خر درون، کودک درون یا نمی‌دانم هر چه که نامش هست و صدایش می‌کنی، کجا گروگانت گرفته؟

بیان دیدگاه